تقصیرِ ما نبود
عشق بی مقدمه پا در کشفمان کرد
بی آنکه بپرسد
دنیایمان
حرفهایمان
باورمان
یکیست یا نه ؟
که بپرسد این من و تو
ما می شود یا نه ؟
چه بی فکریست این عشق
که نمی سنجد و بی مقدمه می آید
و جا خوش می کند
و می ماند
چه دیوانه ایم من که پایِ این بی فکری می ایستم
عاشقت می مانم
و مسافری می شوم که در ایستگاه می ایستد
و چشمانش به دربِ ورودی خشک می شود
تا بیاید؛ دستش را بگیرد
و بی هیچ حرفی از هرچه رفتن است
دورش کند
تقصیرِ ما نبود
مقصرِ لبخندِ تو بود
که در تمامِ خواب و بیداری و رویایِ من
از همان وقت که عشق را فهمیدم
که عشق را خواستم
پیدا بود
تو؛ تنها تقصیرت این است که
همان رویایِ منی
من؛ تمامِ تقصیرم این است که
همه ی زندگی را خلاصه می کنم در تو
که می رقصم برایِ تو
می خندم برایِ تو
می بوسم برایِ تو
و آغوش تنها آغوشِ تو
و این
دنیایِ ما را از هم دور می کند
دور...


یه روز بشه
خسته از سرِ کار بیای
حوصله ی هیچ کاری 
جز یه دوش گرفتن و بعدم لم دادن رو مبل نداشته باشی
من بیام
خسته نباشیدِ بلند بهت بگم
بگی خسته ام . . 
سرمو کج کنم
نگات کنم
بگم 
چایی یا قهوه ؟
با همه ی خستگیت بخندی
ادامو در بیاری
سرتو کج کنی
بگی قهوه لطفا. !
رومو برگردونم که برم سمتِ آشپزخونه
دستمو بگیری
نگام کنی!
از همون نگاهایِ مردونه
از همونا که دنیا دنیا اطمینان توشه
بگی می دونی چی شد؟
با دل شوره بگم چی شد ؟
بگی
خستگیم رفـــــــــــت 
: )
.



" رفتن از نوع هفتم "

رفتن فعل محبوبی نیست
چون بیشتر یاد آور درد است
و دل کندن
و نماندن
و فراموشی

رفتن خودش عالم بزرگیست
کار سختی هم هست
باید قوی بود

باید چشم بست 
پا روی دل گذاشت
و پنهانی گریه کرد

رفتن راه طولانیست
که هزار مسیر دارد
تاریک
بی انتها
با مقصدی نا معلوم

رفتن ترسناک است
و ترسناکترینش

نوعِ هفتم رفتن است

"رفتن از خود"

من مرگ هم صدایش میکنم

وقتی به جایی میرسی
که میدانی 
آدمها باشندو نباشند
برای تو باشند یا هر کَس دیگری
دور باشند یا نزدیک
صادق باشند یا نه
دوست یا دشمن

دیگر به حال به تو فرقی ندارد
تو اصلا دیگر خودت نیستی
که بدانی
که بخواهی
دیگران باشند یا نباشند

خیلی وقت است رفته ایی
زمانش حتی یادت نیست
اما نیستی
دنبال خودت هم بگردی بی فایدست
نیستی

حتی اسمت
صدایت
عکسها ، خنده ها و گریه هایت
یک تکرار پوچند
و این قلب که میزند چیزیست مثل تیک تاک ساعت

خودت خودت را خاطره میبینی
که مُرده ایی
که کَسی انگار دارد تورا تعریف میکند

تنها تصویری که نمی فهمی
و انجامش میدهی
این هرسال فوت کردت شمع های رو کیک است

می دانی برای همین حالت خوب نیست

تو رفته ایی

"رفتن از نوع هفتم"

یکنفر ،

   خسته ام کرد،بیزارم کرد،

    افسرده ام کرد،

           غمگینم کرد،

   بی احساسم کرد......

یکنفر،

فراموشم کرد،

و تنهایم گذاشت....

یکنفر ،

   باعث ،اشک ریختم شد...

   ......................................

همه این کارها را فقط "یکنفر" به تنهایی کرد.

آن یکنفر ،

      "قلبم" را شکست.

  آن یکنفر،

چه کارهایی که نکرد..


هیچوقت نفهمیدم اونیکه دوسش دارم رو
چجوری نگه دارم !
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ
ﺑﻮﺩﻡ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﺪﺍﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ , ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ...
ﺷﮑﺴﺖ . 
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭو
ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ
ﺑﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﺑﺸﮑﻨﻪ ! 
ﯾﮑﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ , ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭ
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ 
ﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ 
ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ 
ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ . 
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ 
ﭼﻮﻥﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ ! 
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﺎﻫﯽ 
ﻫﻔﺖﺳﯿﻨﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ 
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻪ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ 
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﻨﮓ ﺁﺏﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﮐﻤﺪﻡ ﻗﺎﯾﻤﺶ ﮐﺮﺩﻡ , 
ﺍﻣﺎ ﻓﺮﺩﺍﺵﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻩ ! 
ﺍﻭﻥﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . 
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﮐﻤﺪﻡ ﻗﺎﯾﻤﺶ ﮐﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ! 
ﻣﺪﺕﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﯾﯿﻢ ﯾﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺧﺮﯾﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﻓﺸﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪ . 
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ
ﻓﺸﺎﺭﺵ ﺑﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﻣﯿﺸﻪ ! 
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﯿﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ
ﺍﻣﺎ ﯾﻪﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ
ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ . 
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ
ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ !
! ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ 
ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮﺵﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ 
ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻣﯿﺸﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻣﺶ !
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ
ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ , ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ , ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢﻧﮕﺮﻓﺘﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺑﺸﮑﻨﻪ , ﺗﻮ ﮐﻤﺪﻡ ﻗﺎﯾﻤﺶ ﻧﮑﺮﺩﻡﮐﻪ ﺑﻤﯿﺮﻩ , 
ﺗﻮ ﺑﻐﻠﻢ ﻓﺸﺎﺭﺵ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﺮﺵ ﮐﻨﺪﻩﺑﺸﻪ ,
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ ,
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻩ ... ﺍﻣﺎ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﺳﺮﺵ ﺑﺎﮐﺴﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﮐﺮﺩﻩ....

ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ
ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ !!!

به طرز عجيب و احمقانه اي دلم برايت تنگ است!
دلخوشي ها کم نيست!
آدمهاي دورُ برم هم کم نيستند!
مي آيند لبخندي روي لبم مينشانند و ميروند!
ولي دلتنگي عجيبي هميشه و همه جا همراه من است... !
نميدانم اين روزهايت چطور ميگذرد ... نميدانم تو هم دلتنگي يا نه؟!
ميدانم که ميخواني!
و ميدانم که نميداني چقدر اين دلتنگي برايم زجزآور است!
آنها که کمتر مرا ميشناسند هنوز هم ميگويند خوش بحالت...
چه روحيه اي داري !
کاش بلد بوديم مثل تو ساده بگيريم و بخنديم...
اما آنها که بيشتر ميشناسند ، ميگويند نفسهايت غبار دارد!!!
چشمانت تار است!!!

از کجا بگويم ؟!

از آغوشهايي که اندازه ام نميشوند ؟!
لبخند هايي که شادم نميکنند ؟!
از آدمهايي که نميخواهم بشتر بشناسمشان ؟!

خلاصه درتمام این ماه ها.... تمام این ماه های لعنتی که حکم نبودنت برتن نارس شب های من صادر شد... !
کسی چه می داند که به مضحک ترین حالت ممکن.... فقط داشتم جنین های عقیم بغض هایم را قورت می دادم.


نکند فراموشم کرده باشی ، نکند از دل برود هر آنکه از دیده رود ؟! عجیب نیست که با اینهمه زوری که برای فراموش کردن تو می زنم ، می ترسم که تو فراموشم کنی ؟ دلم تنگ شده و م
ن از هرچیزی از تو محرومم ، تنها داشته من از تو ، فکر کردن به اینست که یک جایی در این دنیا هستی و زندگی می کنی . تو برای من ، مثل آن سه کوهنورد مفقود شده هستی . یقین دارم به اینکه مادر آن سه نفر تا ابد امیدوار خواهند ماند به اینکه یک روز هم شاید صدای زنگ ِ در از سایش انگشت عزیزانشان باشد ، شاید ... و تو برای من همانقدر دست نایافتنی هستی و من همانقدر امیدوار ..


دخترم امروز برای تو مینویسم

سالها بعد اگر بدنیا آمدی و بزرگ شدی

قد کشیدی و خانوم شدی دلم میخواهد

تو را از همه ی دور کنم

دلم میخواهد نگذارم از خانه بیرون بروی

دلم میخواهد رنگ آفتاب را فقط در حیاط خانه ببینی

دخترم میدانم از من متنفر میشوی

میدانم مرا بدترین دنیا میدانی

میدانم ... خوب میدانم

اما دخترکم اگر بدانی چه بر سر جوانی ام آمد

چگونه دلش شکست و آرزوهایش تباه شد

ازمن گله نمیکنی

دخترم وقتی سنت هنوز دگیر احساس است و منطق نمیشناسد

عاشق میشوی

دخترم عاشقی درد دارد



دلم می‌خواست می‌تونستم به آدم‌ها بگم دلتون رو به هیچ چیزی خوش نکنید .... ولی‌ نمی‌شه ... معتقدم به دلخوشی‌های کوچک که لحظه‌های بزرگ رو میسازن ...

دلم می‌خواست به آدم‌ها بگم ، دل‌ به هیچ کس ندید ، دوست داشته باشید ولی‌ عاشق نشید ...اینهم نمی‌شه ... زندگی‌ با عشق سخته ، بی‌ عشق سخت تر ...

دلم می‌خواست به آدم‌ها بگم فکر نکنید ، به هیچ چ چ چیزی فکر نکنید ... جرات این هم رو هم ندارم .... اگر همین یک کار رو هم نکنیم ، اگر با خودمون خلوت هم نکنیم ، چه کنیم

این حرف‌ها برای تو هم هست .... اگر یک زمانی‌ عاشق بودی ، اگر ترک شدی ، اگر الان تنهایی‌ ، غصه بخور ، رنج ببر، گریه کن، فریاد بزن ، سکوت کن، خودخوری کن، از آدم‌ها نفرت داشته باش .... ولی‌ از همه اینا لذت ببر ... خوشحال باش که عشق رو تجربه کردی حتی برای مدتی‌ کوتاه ، عشق عمقش مهمه نه طولش ...

رفتن داریم تا رفتن
گاهی کسی با دلش می رود
گاهی هم با پایش
یک رفتن هم داریم
اسمش رفتن است اما نه کسی جایی می رود
نه دلی کنده می شود از دلی
و این عذاب است 
عذابِ اینکه بنشینی به انتظار معجزه ای 
انتظارِ اینکه روزی بشود این همه دوست داشتن 
جایش را به دوست نداشتن بدهد
جایش را به بی تفاوتی
فراموشی
و حتی
کسی بیاید و دلت گرمِ بودنش شود
کسی بیاید و باشد و بماند
من اما می گویمت
انتظارِ بیهوده است 
زمان هم تنها عادتت می دهد 
همین .
تنها به یک سلام راضی می شوی
به یک نگاه
به یک آمدن کوتاه
ساده بگویمت
خودت می شوی دشمنِ سر سختِ خودت
.
گاهی بی رحم باش
با احساست
بی رحم باش و وقتی زخم خورد
از دستانِ تو
نوازشش کن
اشک بریز و بگو
چاره ای اگر غیر از این بود
چنین نمی کردم
گاهی احساس را به بهانه ی آزادیش
باید 
ک.ش.ت