حرفی از ورای دل
آن هنگام که روح در پیکرم دمیدی من از تو شدم.
به یاد داری هنگامی که مرا از آسمان عبور دادی و به سوی دنیا روانه کردی و
کوله باری از تمامی صفت های خوب را به من ارزانی داشتی؟
من از نفس تو عشق ، پاک بودن و مهربانی را آموختم
و حس زیبای دوست داشتن را...
همه چیزم از توست از وجود مطلق تو
اما افسوس ... من در دنیای تو چه کردم ؟؟ در قبال تمامی لطف هایت ؟؟
هیچ براستی که هیچ
مهربانی کردی ... ناملایمت کردم ، نعمت دادی ... کفران کردم
فروتنانه و خداوندانه به من عشق آموختی و من بی رحمانه نا حقی کردم.
تو خود مرا آفریدی و جانم را روح بخشیدی.
اما من گاه فراموشم می شود که از کجایم و به کجا خواهم رفت.
حتی گاهی تو را نیز از یاد می برم ، تو و مهربانی هایت را تو و بخشندگی هایت را.
همه چیز و همه چیز را
گاهی دلم برای تو می سوزد ، چه نا حقی ها در حقت می شود.
که چه ناسپاسانی را آفریدی ، که آفریده برترت چگونه ارزشش فراموش کرده .
اما دقیقا همین جا که به مظلومیت حرمتت در بین خلایق فکر می کنم ،
دردی بر رنج هایم می افزاید...
اینکه تو خدایی ، تو در میان این همه مخلوق داری بندگانی که بنده ات هستند.
ولی من چه دارم اگر تو را اطاعت نکنم؟ اگر تو را عبادت نکنم ؟
اگر جز ره تو برگزینم ؟ اگر از درگاهت جدا شوم ؟
آخر ... مرا خدای دیگر کجاست ؟؟؟
دیگر کجا چون تو می یابم ؟ چون تو رحمان ... چون تو صبور
آری چشمان من باید به حال خودم بگرید .
برای تمام نافرمانی هایم ... باید ببارد تا بخشیده شود .
اما یقین دارم حتی آن هنگام که من به یادت نیستم تو به یادم هستی ،
و درست در اوج بی کسی هایم دست پر قدرت و مهربانت را بر شانه هایم حس می کنم .
و این یعنی که هنوز مرا دوست داری !!
از تو سپاسگذارم که همیشه به فکر منی و تحمل می کنی همه بدی هایم را .
امید آنکه هیچ گاه از بارش باران رحمتت بر من مایوس نشوی .
دوست دار تو یک حقیر و شاید بنده