یک داستان

سال 1933 بود. من از کارم اخراج شده بودم و تنها در آمد مادرم از راه خیاطی بود که چرخ زندگیمان را به کندی به حرکت درمی آورد. مادرم نیز برای چندمین بار به سختی بیمار شد و نتوانست خیاطی کند. اداره برق، آب ، گاز هم وقتی دید که ما قادر به پرداخت قبوض نیستیم ، برق، آب و گاز ما را قطع کردند و ما ماندیم و یخچال و کابینت های خالی از هر گونه مواد غذایی. ولی خوشبختانه ما باغچه کوچکی در حیاط پشت خانه داشتیم که تنها منبع غذایی ما محسوب می شد.

 

چند روز به همین منوال گذشت تا این که روزی خواهر کوچکترم سراسیمه از مدرسه به خانه آمد و گفت که قرار است فردا هر یک از بچه ها چیزی برای فقرا به مدرسه بیاورند.

 

مادرم از شدت شرم و ناراحتی صورتش سرخ شد و آرام زمزمه کرد: مگر از ما فقیرتر هم کسی هست؟

 

مادربزرگم با صدای آرام و چهره اخم آلود نگاه تندی به مادرم انداخت و گفت: آرام باش. اگر از حالا به او بگویی که دختر فقیری است برای تمام زندگیش کلمه فقر در ذهنش حک میشود و باقی عمر را با این ذهنیت زندگی خواهد کرد.

 

مادر بزرگم با آرامش خاطر رو به مادرم کرد و گفت: من یک شیشه مربای خانگی در زیر زمین پنهان کرده ام آن را می آورم تا فردا به مدرسه ببرد.

 

مادربزرگم لنگ لنگان به زیرزمین رفت و شیشه مربا را با یک روبان زیبا تزئین کرد و به خواهرم داد و گفت: این را فردا به مدرسه ببر.

 

خواهرم روز بعد در حالی که با غرور خاصی ، شیشه مربا را به دست گرفته بود به مدرسه رفت. بعد از آن روز هر وقت اینگونه مراسم در مدرسه یا دانشگاه برای او پیش می آمد او جزء اولین کسانی بود که داوطلبانه به یاری فقرا میشتافت تا امروز که سی سال دارد و یک موسسه خیریه خیلی بزرگ تاسیس کرده است که حتی در کمکهای برون مرزی نیز نقش مهمی ایفا می کند.

 

او تمام این موفقیت ها و پیشرفت هایش را مدیون دوراندیشی و اقدام خردمندانه مادربزرگم است که با یک عمل بسیار ساده ولی به جا، مسیر زندگی او را به کلی تغییر داد.

 

شرط بندی

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .

پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !