یک داستان

سال 1933 بود. من از کارم اخراج شده بودم و تنها در آمد مادرم از راه خیاطی بود که چرخ زندگیمان را به کندی به حرکت درمی آورد. مادرم نیز برای چندمین بار به سختی بیمار شد و نتوانست خیاطی کند. اداره برق، آب ، گاز هم وقتی دید که ما قادر به پرداخت قبوض نیستیم ، برق، آب و گاز ما را قطع کردند و ما ماندیم و یخچال و کابینت های خالی از هر گونه مواد غذایی. ولی خوشبختانه ما باغچه کوچکی در حیاط پشت خانه داشتیم که تنها منبع غذایی ما محسوب می شد.

 

چند روز به همین منوال گذشت تا این که روزی خواهر کوچکترم سراسیمه از مدرسه به خانه آمد و گفت که قرار است فردا هر یک از بچه ها چیزی برای فقرا به مدرسه بیاورند.

 

مادرم از شدت شرم و ناراحتی صورتش سرخ شد و آرام زمزمه کرد: مگر از ما فقیرتر هم کسی هست؟

 

مادربزرگم با صدای آرام و چهره اخم آلود نگاه تندی به مادرم انداخت و گفت: آرام باش. اگر از حالا به او بگویی که دختر فقیری است برای تمام زندگیش کلمه فقر در ذهنش حک میشود و باقی عمر را با این ذهنیت زندگی خواهد کرد.

 

مادر بزرگم با آرامش خاطر رو به مادرم کرد و گفت: من یک شیشه مربای خانگی در زیر زمین پنهان کرده ام آن را می آورم تا فردا به مدرسه ببرد.

 

مادربزرگم لنگ لنگان به زیرزمین رفت و شیشه مربا را با یک روبان زیبا تزئین کرد و به خواهرم داد و گفت: این را فردا به مدرسه ببر.

 

خواهرم روز بعد در حالی که با غرور خاصی ، شیشه مربا را به دست گرفته بود به مدرسه رفت. بعد از آن روز هر وقت اینگونه مراسم در مدرسه یا دانشگاه برای او پیش می آمد او جزء اولین کسانی بود که داوطلبانه به یاری فقرا میشتافت تا امروز که سی سال دارد و یک موسسه خیریه خیلی بزرگ تاسیس کرده است که حتی در کمکهای برون مرزی نیز نقش مهمی ایفا می کند.

 

او تمام این موفقیت ها و پیشرفت هایش را مدیون دوراندیشی و اقدام خردمندانه مادربزرگم است که با یک عمل بسیار ساده ولی به جا، مسیر زندگی او را به کلی تغییر داد.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
دختری بارانی سه‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:06 ب.ظ http://www.am69.blogfa.com

سلام
چه به موقع اومدم البته تو که خبرم نکردی خودم اومدم
جالب بود
واقعا خیلی از شخصیتهای ادمی از کودکی سرچشمه میگیره
خوش باشی
یا حق

غریبه چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:24 ق.ظ http://banouye-sib.blogsky.com/

سلام به اقا منصور گرامی

باز هم داستانی اموزنده و قابل لمس

این داستان شما من رو به روزهای سخت خودم برد که یه دونه نون پانزده ریال بود و من فقط پنج ریال داشتم و پسرم روز اول مدرسه رفتنش بود و من سیب زمینی اب پز کرده بودم اما نونی نبود تا اون رو با سیب زمینی بخوره و راهی مدرسه بشه انم اولین روز اولین سال مدرسش

من از گونی نون خشکها تکه نانی خشک رو گرم کردم و با ان سیب زمینی نهاری مختصر به پسرم دادم و اون روزها هیچوقت یاد نمیره ....

ممنون بابت داستانهای خوب و مفیدتون و شرمنده از تاخیری که داشتم
موفق باشید

سید امیر حسین مولانا پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:34 ق.ظ http://delodeldar.persianblog.ir

سلام دوست عزیز
درود بی کران بر تو باد
عالی بود

بی هویت شنبه 27 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:24 ب.ظ http://67.blogsky.com

سلام
متن خیلی جالب و قشنگی بود
واقعا بعضی از حرفا سرنوشت آدمو تغییر میده.
خیلی قشنگ بود
فعلا

کیانا دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:59 ب.ظ http://namehayeekhatkhati.blogfa.com

سلام منصور جان
امیدوارم حالت خوب باشه
اپ کردم اگه وقت کردی یه سر بزن خوشحال میشم
موفق باسی
فعلا

غریبه سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:28 ق.ظ http://banouye-sib.blogsky.com/

سلام اقای عابدین زاده

خوبید..خسته نباشید

همچنان منتظر مطالب مفیدتون هستیم

موفق باشید

شیرین پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:52 ب.ظ http://lionqueen.blogsky.com

کاش ما هم به موقع در فرصتها درایت به خرج بدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد