-
عشق دائمی
جمعه 12 خردادماه سال 1391 01:04
پسر : ضعیفـﮧ دلموטּ برات تنگ شده بود " اومدیم زیارتت ڪنیم! دختر :تو باز گفتے ضعیفـﮧ ؟ پسر :خب منزل بگم چطوره ؟ دختر :وااااے از دست تو !! پسر :باشـﮧ باشـﮧ ویڪتوریا خوبـﮧ ؟ دختر :اه اصلا باهات قهرم!! پسر :باشـﮧ بابا " تو عزیز منے خوب شد؟ آشتے؟ دختر :آشتے " راستے گفتے دلت چے شده؟؟ پسر :دلم!؟ آها از دیشب تا...
-
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا...
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 00:20
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا، دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که...
-
داستان عاشقانه
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 11:35
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 13:13
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید : چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
-
لحظه به لحظه
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 19:52
دلم می خواست برای یکباربرای یکبارهم که شده دستهای مهربانت رابه امانت برروی شانه هایم بگذاری تا گرمی داشتن تکیه گاهی مهربان راحس کنم صدای قدم هایت راکه میشنوم تمام صداهادرنظرم بی معنا جلوه می کنند ای بهترین تمام لحظاتم درسکوت روزهای زندگی ام ودرتاریکی شبهای بی کسی ام ازتوسخن می گویم تمام لحظات دلتنگی ام بهانه ی...
-
فرصت
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 12:19
کدام کلمه مرا به عشق نزدیک می کند. دیگر مجالی برای نوشتن نیست، به دنبال پنجره ای می گردم که به آفتاب نرسیده گشوده شود. چرا بهاری نیست چرا کسی فاصله های بین غروب و پنجره بی گلدان را نمی شکند برای دوست داشتن مگر چقدر فرصت مانده است. خیلی مایوسه دلم یه کاری کن داره می پوسه دلم یه کاری کن غم و غصه شده حق دل من به همینا...
-
ما چقدر زود باور هستیم
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 11:44
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی « دی هیدورژن مونوکسید » توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود: ۱-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن...
-
آن سوی پنجره
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1388 09:31
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ،...
-
نامه ای از طرف خدا
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 21:47
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای...
-
کمر درد
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1387 01:27
روزی یک مریض به دکتر مراجعه کرد و > از کمر درد شدید شکایت داشت ... > دکتربعد از معاینه ازش پرسید : خب، > بگو ببینم واسه چی کمرت درد می کنه ؟ ! > مریض گفت : محض اطلاعتون باید بگم > که من برای یک کلوپ شبانه کار می > کنم، امروز صبح زودتر به خونم رفتم > و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه > صداهایی از...
-
رابی
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1387 17:26
داستان زیر واقعی می باشد رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره...
-
می خواهم فاحشه شوم !
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 20:07
از زبان معلم دانش آموز: مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار تکرار شده، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم "می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید و این شغل را انتخاب کنید؟ انشاء ها هم...
-
متشکرم
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 23:50
داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف همین چند روز پیش، "یولیا واسیلی اِونا" پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: بنشینید"یولیا واسیلی اِونا"! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق...
-
آیا شیطان وجود دارد؟
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1387 18:36
آیا شیطان وجود دارد؟ و آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند. آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد" استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا" استاد گفت: "اگر...
-
پیر مرد و پسر باهوش
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 11:17
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را...
-
یک داستان جالب
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 10:38
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روب رو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع...
-
قلب باید پاک باشه
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 12:41
سلام به همگی دوستان. شرمنده از بابت اینکه کم میام چون درسا بد جوری دارن فشار میارن و نمی ذارن که من بیام. دیروز تولدم بود به این خاطر اومدم و یه مطلب گذاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد. راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت ! راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم...
-
عشق به معنای واقعی
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1387 14:09
?How Do You Interpret Love Once a Girl when having a conversation with her lover, asked یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید Why do you like me..? Why do you love me? چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ I can't tell the reason... but I really like you دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"دوست دارم You can't...
-
خدایی یا رفاقتی؟
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 14:41
حکایت شبی راهزنان به قافلهای شبیخون زدند و اموال آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی . رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از...
-
یک داستان
جمعه 19 مهرماه سال 1387 22:58
سال 1933 بود. من از کارم اخراج شده بودم و تنها در آمد مادرم از راه خیاطی بود که چرخ زندگیمان را به کندی به حرکت درمی آورد. مادرم نیز برای چندمین بار به سختی بیمار شد و نتوانست خیاطی کند. اداره برق، آب ، گاز هم وقتی دید که ما قادر به پرداخت قبوض نیستیم ، برق، آب و گاز ما را قطع کردند و ما ماندیم و یخچال و کابینت های...
-
شرط بندی
جمعه 12 مهرماه سال 1387 00:05
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر...
-
آزمون گیلی
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 16:09
گیلی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه هزار میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده . سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد : 1- جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟ الف-116 سال ب-99 سال ج-100 سال د- 150 سال گیلی از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد . 2- کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟ الف-برزیل ب-شیلی ج-پاناما د-اکوادور...
-
شما کدام را انتخاب می کنید ؟؟؟
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1387 00:25
فرض کنید . . . به شما، (انسان ساده / معمولی / بازاری / دانشمند / محقق / سیاسی / . . . ) این امکان را می دهند که یک رییس برای دنیا انتخاب کنید که بتواند دنیا را به بهترین وجه رهبری کرده، صلح، ترقی و خوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد. بین این سه داوطلب کدام را انتخاب می کنید؟ قبلا یک سئوال: شما مشاور و مددکار اجتماعی...
-
باور
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 21:45
یک روزی از روزها دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهاى در وسط آکواریوم آن را به دو بخش تقسیم کرد. در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد. او براى...
-
ثروتمند واقعی
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1387 22:37
روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند ،پسرش را به مناطق روستایی برد تا او در یابد مردم تنگدست چگونه زندگی می کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده ای بسیار فقیر سر کردنند و سپس به سوی شهر بازگشتند . در نیمه های راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم ،به من بگو سفر چگونه گذشت؟ پسر جواب داد: خیلی خوب بود پدر. پدر...
-
محاکمه عشق...
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 21:50
محاکمه عشق... جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل ، و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی و شما پاها که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 13:50
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیر...
-
خواربار فروش و خدا
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1387 19:49
خواربار فروش و خدا زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که...
-
::: عشق بدون قید و شرط :::
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 12:27
::: عشق بدون قید و شرط ::: سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.)) پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.)) پسر ادامه داد...
-
عشق واقعی
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 20:52
بهترین دوست اون دوستی که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت را داشتی. در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمدو گفت : دوستش بدار ولی منتظرش نمان.