-
زندگی
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 20:59
آنگاه که با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتی سواد نداشتم اما به دستانت اعتماد داشتم حال سواد دارم اما دیگربه چشمان خود اعتماد ندارم پدر وپسری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد و به زمین خورد و داد کشید:آآآی ی ی!!صدایی از دور دست آمد:آآآی ی ی!!پسر با کنجکاوی فریاد زد:کی هستی؟پاسخ شنید:کی هستی؟پسرک...
-
مترسک
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1387 10:16
یکی بود... یکی نبود... یه روز تو یه مزرعه خیلی بزرگ ذرت یه مترسک مثل صلیب بود که تمام تنش پر از کاه بود... کار این مترسکه این بود که از صبح تا شب تو مزرعه وای می ایستاد که کلاغها نیان سراغ بلالها... کلاغها هم روی تیر چراغ برق بغل مزرعه می شستن و به ذرتها نگاه می کردن... ولی خب می ترسیدن که برن سراغ ذرتها... آخه مترسکه...
-
اشتباه
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1387 15:53
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه اشتباه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه...
-
عشق
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1387 14:01
داداشی وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو «داداشی» صدا می کرد. به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت :«متشکرم» و...
-
ایمان
یکشنبه 4 فروردینماه سال 1387 15:29
..:: طناب ::.. داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها اماده سازی ماجرا جویی خود را اغاز کرد. ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه باتا برود.شب بلندی های کوی را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید .همه چیز سیاه بود. اصلا دید...