مترسک

       

یکی بود... یکی نبود...
یه روز تو یه مزرعه خیلی بزرگ ذرت یه مترسک مثل صلیب بود که تمام تنش پر از کاه بود...
کار این مترسکه این بود که از صبح تا شب تو مزرعه وای می ایستاد که کلاغها نیان سراغ بلالها...
کلاغها هم روی تیر چراغ برق بغل مزرعه می شستن و به ذرتها نگاه می کردن...
ولی خب می ترسیدن که برن سراغ ذرتها... آخه مترسکه اونجا بود...
یه روز یه کلاغه رویی تیر چراق نشسته بود و داشت به مترسکه نگاه می کرد...
اون وقت دید که مترسکه داره می خنده...
برگشت گفت: چیه الکی می خندی... داری به این می خندی که ما نمی تونیم بیایم ذرتها رو بخوریم؟
ولی مترسکه فقط خندید...
کلاغه گفت: ااا... نخند دیگه....
مترسکه بازم خندید...
کلاغه گفت: نکنه می خوای با من دوست باشی؟
مترسکه دوباره خندید...
کلاغه گفت: آره؟ می خوای دوست باشیم؟
مترسکه این دفه کله شو اینجوری آورد پایین و گفت اوهوم...
کلاغه گفت: چه جوری؟
مترسکه گفت: بیا بشین رو شونه من...
اون وقت کلاغه اومد و نشست رو شونه مترسکه...
بعدش گفت: یعنی می ذاری از ذرتها بخورم؟
مترسکه گفت: آره .. با هم دوستیم دیگه... کلاغه هم خندید...
رفت و نشست و شروع کرد به خوردن بلالها...
بعدم پرید و رفت تا به بقیه کلاغها هم بگه...
بقیه کلاغها گفتن که حتما نقشه ای تو کار بوده و حتما این یه دامه و حاضر نشدن بیان...
اون وقت کلاغه رفت پیش مترسکه و بهش گفت که بقیه باور نمی کنن تو می خوای با ما دوست باشی...
مترسکه گفت: خوب کاری نداره... تو همه رو صدا کن... بعد جلوشون با نوکت یه کاه از تو قلب من در بیار اون وقت بقیه می بینن که من کاری ندارم و باور می کنن...
کلاغه هم همین کارو کرد...
بقیه کلاغها هم که دیدن وقتی کلاغه تو قلب مترسک نوک می زنه و اون فقط می خنده بال زدن و اومدن پایین و شروع کردن به خوردن ذرتها...
بعدم هر کدوم رفتن هی به قلب مترسکه نوک زدن و کاه هاشو کشیدن بیرون...
مترسکه لبخند می زد...
اون وقت یکی از کلاغها که رفت نوک بزنه دید قلب مترسکه تموم شده...
کلاغها ناراحت شدن...
فکر کردن که چه جوری می تونن جلوی یکی که قلبشو درآوردن و لبخند می زنه بشینن و همه ذرتها رو بخورن؟
اون وقت همه با هم حمله کردن به چشمهای مترسک که کور شه و دیگه چیزی نبینه...
چشمهای مترسک رو در آوردن...
مترسک مزرعه ی ما دیگه چشم نداشت...
ولی هنوز میخندید...
از مترسک قصه ی ما یه لبخند باقی موند
فقط یه لبخند...
بعد هم کلاغها همه ذرتها رو خوردن و رفتن سراغ یه مزرعه دیگه...
اون وقت تو یه مزرعه خالی یه مترسک موند که نه قلب داشت نه چشم....
و میخندید...
فکر کنم قصه ما به سر رسید... کلاغه هم...
کلاغه هم داره میره سراغ یه مزرعه دیگه...
و مترسکه قصه ما ...

داره میخنده هنوز...

نظر بدید.

نظرات 2 + ارسال نظر
ELIYANA پنج‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:03 ب.ظ

سلام

متن قشنگی بود ولی مترسک وقتی از سنگینی دنیایش گفت ، کلاغ پیر گریست و دیگر روی شانه های او ننشست.......مترسک هیچوقت خود را نبخشید.

شاد باشی

غریبه جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:48 ق.ظ http://banouye-sib.blogsky.com/

مترسک عاشق بود و عشق یکی از نشانه هاش از خود گذشتنه و ایثار کردن و حتی اگه قلبت رو بدی شیرینی عشقت بیشتر میشه و رضایتت بیشتر و این رضایت خنده به لب میاره جون قلبت رو در راه عقیده و عشقت دادی

اینجا مترسک تمثیل زیبایی از یک عاشق میتونه باشه و کلاغها معشوقی که صدای عشق رو نشنیدند و کر بودند و رفتند

راستی این داستانها رو میشه بگید از کجا میخونید خیلی برام زیباست و اگه کتابیه میخوام بخونمش

ممنون میشم بگید

موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد