لحظه به لحظه

دلم می خواست برای یکباربرای یکبارهم که شده دستهای 

مهربانت رابه امانت برروی شانه هایم بگذاری تا گرمی داشتن

تکیه گاهی مهربان راحس کنم

صدای قدم هایت راکه میشنوم تمام صداهادرنظرم بی معنا 

جلوه می کنند

ای بهترین تمام لحظاتم درسکوت روزهای زندگی ام ودرتاریکی

شبهای بی کسی ام ازتوسخن می گویم تمام لحظات دلتنگی ام

بهانه ی تورامیگیرند

برای امدنت لحظه ها نیز لحظه شماری میکنند وبرای دیدن 

دوباره ات تمام دیده ها بی تابی 

  

فرصت

کدام کلمه مرا به عشق نزدیک می کند. دیگر مجالی برای نوشتن نیست،

 به دنبال پنجره ای می گردم که به آفتاب نرسیده گشوده شود. چرا بهاری نیست

 چرا کسی فاصله های بین غروب و پنجره بی گلدان را نمی شکند برای دوست

 داشتن مگر چقدر فرصت مانده است. 

 

خیلی مایوسه دلم یه کاری کن

داره می پوسه دلم یه کاری کن

غم و غصه شده حق دل من

به همینا مستحقه دل من

دلی که بی تو بتونه دل باشه

به خدا بهتره زیرگِل باشه