::: عشق بدون قید و شرط :::

::: عشق بدون قید و شرط :::

 

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.))

 

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.))

 

پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند.))

 

پدرش گفت: ((ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.))

 

پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند.)) آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.))

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.

پسر آنها یک دست و پا نداشت. 

 

       

نظرات 9 + ارسال نظر
زهرا شاهپوری پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ب.ظ http://www.zahra-shahpori.ir

چه تلخ و غم انگیز

سارا پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:13 ب.ظ http://www.iliaho.blogfa.com

خیلی جالب بود . خیییییییییییییییییییلی.

سید امیر حسین مولانا پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 06:22 ب.ظ http://delodeldar.persianblog.ir

سلام دوست عزیز
بسیار جالب بود
درود بر شما

ELIYANA شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:44 ق.ظ

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم


متن قشنگ و تاثر آوری بود.

الناز شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:31 ب.ظ http://www.ajozeha.blogfa.com

salam dadsh hal kardam bahash bazam be man sar bezan

الناز شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.ajozeha.blogfa.com

dadash man manzoram baziha bod
khob gofti alan miram dorostesh mikonam

الهه عشق یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ق.ظ

سلام.
واقعا دستتون درد نکنه. خیلی جالب بود. بازم بهتون سر می زنم.

poya دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:59 ب.ظ http://www.poya-mat.coo.ir

عالیه
موفق باشی

غریبه جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:25 ق.ظ http://banouye-sib.blogsky.com/

اینجا عقیده من اینه که اگه این پدر و مادر عاشق بودند و عشقی بی قید و بند داشتند خواسته معشوق (پسر در اینجا) رو به خواسته خود ترجیح میدادند و با جان و دل میپذیرفتند

خیلی درد ناک بود اما بازم اموزنده

سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد